مرد عنکبوتی | من میخواهم تو باشم
..::هوالرفیق::..
نوشتن از مرد عنکبوتی واقعا کار سختی بود. نیاز به مقدمه خوب داشت، نیاز به یکپارچگی قوی داشت و من نمیتوانستم چنین متنی برایش آماده کنم. اما بالاخره تصمیم گرفتم.
تصمیم گرفتم یک پستِ بیمقدمه، بینتیجه، بی هیچگونه پیوستگی بنویسم و آن را منتشر کنم.
***
هنوز هم وقتی توی اتاق تنها میشوم، و مطمئن میشوم که واقعا تنها هستم، شروع می کنم به تار زدن. از روی ساختمانهای مختلف پرواز میکنم و به خیابانهای شهرِ زیر پایم نگاه میکنم. گاهی شیرجهزنان، به سمت کودکی میروم که به سمت ماشینی در خیابان میدود و باید او را نجات دهم. البته داستان به همین سادگیها هم نیست. برای نجات دادن خانمها گاهی دچار مشکل حلال و حرام میشوم و دست آخر، راضی میشوم که نجاتشان دهم. هر چه باشد، نجات جان انسان است دیگر. گاهی هم امیرحسین سر زده وارد اتاق میشود و مرا در حال تار زدن میبیند. ماجراهای اصلی تازه از آن لحظه شروع میشود...
هر بار از مردعنکبوتی شدن با امیرحسین صحبت میکردم، پشیمان میشدم. یکی دو بار هم به مادرم گفتم؛ ترجیح میدهم که از بازخورد آن چیزی ننویسم.
آنهایی که برادر دارند میدانند چه میگویم؛ اکثر ملاقاتهای دو برادر با سلام و احوالپرسی شروع میشود، بعد وارد فاز شوخی و خندیدن میشود و دست آخر، با دعوا پایان پیدا میکند. یک بار با موضوع «من میخواهم مردعنکبوتی شوم» صحبتمان شروع شد و خوب، پایانش را بهتر از من میدانید.
پدرم به سراغم آمد و ماجرا را جویا شد. نمیدانم چرا این حرف را زدم که «تنها چیزی که گفتم این بود که میخواهم مرد عنکبوتی شوم».
طبق روال معمول، او هم گفت: «من کاری ندارم اشتباه از کی بوده که ناراحتی ایجاد شده، اما از تو که برادر بزرگتر هستی انتظار دارم شرایط را مدیریت کنی و اجازه ندهی که کار به اینجا کشیده شود.»
شب بود که یادم نمیآید در حال انجام چه کاری بودم. مجدد پدرم آمد. روی تختم نشست و گفت: «پس میخواهی مرد عنکبوتی شوی؟» من هم خیلی جدی جواب دادم: «بله.» هنوز هم لبخندش جلوی چشمانم است. لبخندی که آن روز نفهمیدم از چه جنسی است. هم بوی محبت میداد. هم بوی نپختگی. هم احساس بچگی بهم دست داد. هم حس مراقبت.
البته که با مدل ذهنی آن زمانم، جز این هم نمیتوانستم برداشت کنم. فکر میکنم امروز بهتر آن لبخند را درک میکنم. لبخندی بود از جنس دلسوزی، تشویق و خیرخواهی.
+ پس، من بهت راز «مرد عنکبوتی» شدن را میگویم.
و از بین تمام جملات دنیا، انتظار هر چیزی را داشتم به غیر از این یک عدد...!
***
اولین روز ورود به دانشگاه، یک دورهای برایمان برگزار میکنند به اسم «طرح رویش». البته نه کسی در این طرح «میروید» و نه «میخشکد». فقط «میسوزد»، آن هم از ریشه. هدف طرح آن است که دانشآموز دیروز دبیرستانهای ما، تبدیل شود به دانشجوی امروز دانشگاههای ما. و امان از این هدفگذاریها... بگذریم.
روز سوم، و آخرین روزِ طرح رویش ورودی مهر 95 دانشجویان علوم پزشکی بود. در یک سالن که «فکر میکنم» سالن نرگس نام داشت، نشسته بودیم. طبق برنامه قرار بود یکی از اساتید روانشناسی برایمان صحبت کند. دکتر عبدالرضا کردی عزیز.
عکس برگرفته شده از ویکیپدیا فارسی (+)
بسیار طوفانی وارد سالن شد. بیمقدمه شروع کرد به صحبت کردن. حرف آخر را، همان اول کار میگفت. بعد از حدود نیم ساعت، بحث را برد سمت آرزوها. امروز میدانم که چقدر کوچک فکر میکردیم. تقصیری هم نداشتیم البته.
به یکی از دوستان اشاره کرد، بلند پرسید: تو میخواهی چه کاره شوی؟
+ جراح قلب!
آفرینِ بلندی گفت. به یکی دیگر اشاره کرد: «تو چه طور پسر جان؟»
+ روان پزشک!
- البته که هم چهرهاش را داری، هم توانش را.
به دیگری اشاره کرد؛ تو چه تخصصی میخواهی؟
+ اطفال!
میدانم که یک روز تو را در این جایگاه خواهم دید.
یک دفعه رو کرد به من، و جلو آمد. ضربان قلبم با شدت هر چه تمامتر میزد؛ گویی گنجشکی شده بود که میخواست از قفس رها شود. در همان یک لحظه، تمام بدنم خیسِ عرق و از گرما پر شد. یادم میآید که به خودم گفتم: «این همه آدم، من نه. من نه...» و گفت: شما چطور؟ شما میخواهی چه کاره شوی؟
نمیدانم هر بار که این سوال را میپرسید همین قدر، سکوتِ سنگینی اتفاق میافتاد یا آن لحظه اینگونه شد. برای اولینبار بود که در زندگی، هزاران چشم داشتند به من نگاه میکردند. پسری که وقتی میخواست سلام کند، گوشهایش قرمز میشد، وسط یک سالن کنفرانس بسیار بزرگ، همه به او خیره شده بودند، و منتظر جوابِ یک سوال.
بلند جواب دادم: «من میخواهم "پروفسور سمیعی!" شوم.»
یک دفعه دستم را گرفت. مرا بلند کرد. رو به همه گفت؛ «تشویقش کنید». و حالا آن هزاران چشم داشتند تشویقم هم میکردند. استاد فریاد زد: «بلندتر!» و صدای تشویق بلندتر شد. به پشت سر من اشاره کرد و با عصبانیت به چند نفر نهیبی زد که: «شما چرا تشویق نمیکنید؟» و حالا دیگر مطمئن بودم که همه دارند بلند دست میزنند. و من بیشتر از همیشه، خجالتزده. برای منی که تازه وارد دانشگاه شده بودم، دست در دست استاد، ایستاده وسط سالن، و تشویق کل پسرانِ ورودی مهر 95 از هر رشتهای یک دستاورد بزرگ! حساب میشد. این تشویق زمان زیادی ادامه پیدا کرد. شاید پنج دقیقه.
استاد با حرکت دست از همه خواست که تشویق را متوقف کنند. بعد رو به من کرد و گفت: «تو حتما پروفسور سمیعی بعدی خواهی شد.» و من در خوشحالترین لحظهی خودم بودم.
یک دفعه، یکی از بچههای رشتهی اتاق عمل بلند گفت: «ولی استاد، ما اگر بخواهیم یک نفر دیگر شویم به هیچ جا نمیرسیم.» باید اعتراف کنم که خیلی ناراحت شدم. حتی در دلم به او بد و بیراه گفتم. استاد به او جواب داد: «برای موفق شدن داشتن یک الگوی قوی لازم است که در مسیر قرار بگیریم.» و بعد بحث را عوض کرد... و من با آن جملهی آخر تمام خوشیهایی که در وجودم جمع شده بود را فراموش کردم و جایش را به یک حس بد، دادم.
***
شنیده بودم دکتر ودیعی1 از آلمان برگشته است. اسمش را زیاد شنیده بودم. میدانستم که مدیر آموزش دانشکده پزشکیمان بوده است. این خبر را از سه تفنگدار!2 شنیده بودم. یک اکیپ «چهار نفره» از بچههای بهمن 93، که آشنایی با آنها را یکی از اتفاقات مهم زندگیام میدانم. هر سال برای ورودیهای جدید برنامهای برگزار میشد به اسم: «Case Presentation». هدف از آن تخریب! بود. تخریب هر آنچه که با خود به دانشگاه آورده بودیم. تخریب تمام ذهنیتها و افکار وراثتی (والد به فرزند)، تخریب برج آرزوهایی که روی ابرها ساخته شده بود. همهی این فرایند تخریب هم با یک کلمه شروع میشد: «چرا؟»
در این پست نمیخواهم از این برنامه بنویسم؛ در پستی دیگر خواهم نوشت.
از چپ به راست: دکتر نیلوفر اقلیدس، دکتر کسری اسدیان، دکتر سید حسین موسوی، دکتر محمدجعفر پورعیسی، استاد دکتر غلامرضا ودیعی، دکتر محسن فرجود، خودم، دکتر رضا حیدرعلیزاده، دکتر دانیال خوشسرور
حالا شنیده بودم که دکتر ودیعی برگشته است. همان استادی که در شکلگیری این برنامه تخریب و نابود کردن دانشجویان نقش اصلی را داشته است. به پیشنهاد دوستان، من هم به عنوان عضو اجرایی، وارد این برنامه شدم. سربازی تفنگ به دست که قرار بود همه را به رگبار ببندد.
جلسهای ترتیب دادند که عوامل اجرایی با استاد، ملاقاتی داشته باشند و این بار با حضور خود استاد برنامه برگزار شود.
جلسه را خوب یادم هست. استاد با کت و شلوار سورمهای آمده بود. هنوز جلسه شروع نشده بود. رفتم جلو و سلام کردم. خودم را معرفی کردم. یادم هست که گفتم توی مجموعه منتورینگ فعالیت میکنم. استاد جواب داد: «پس تو هم توی دار و دستهی دیوونهها هستی!»
خندیدم. خندید. این شروع رابطهی عمیق امروز ما نبود. انگار که درجهی بالاتری از دیوانگی برای شروع رابطه لازم بود.
ابتدای جلسه، به آشنایی گذشت.
+ امیرعلی رستگار هستم. ورودی مهر 95.
- خوب امیرعلی جان. هدفت برای 20 سال آینده چیست؟ خودت را کجا میبینی؟
+ من میخواهم «پروفسور سمیعی» شوم.
انتظار تشویقهای طرح رویش را داشتم. اما اشتباه میکردم. استاد خندید... آن لحظه فقط یک چیز گفت: «پس تو باختهای...»
تخریب. همان تخریبی که از آن حرف زدم. احساس کردم تمام ستونهای بنیادی 20 سال آیندهام ریخت. ریخت و خاکستر شد.
***
پدرم وارد اتاق شد و روی تخت نشست. منتظر دانستن راز تبدیل شدن به مرد عنکبوتی بودم.
+ تو میتوانی خیلی بهتر از مرد عنکبوتی بشوی.
این اولین بار بود که داشتم به این فکر میکردم که من میتوانم بهتر باشم.
«کسری، خوب درس بخوان و یک فرد علمی باش. اخلاق و ادب را خوب یادبگیر و تمرین کن. روحت را بزرگ کن که درگیر مسائل روزمره نشوی. تمرین کن که فقط ببینی و بگذری. مطمئن باش این طور خیلی بیشتر از مرد عنکبوتی میتوانی مردم دنیا را نجات بدهی.»
راستش آن زمان درست نفهمیدم منظور پدرم چیست. وگرنه نباید از دست آن دوستی که در جلسه طرح رویش گفت: «نباید پروفسور سمیعی بشوی...» ناراحت میشدم. نباید با گفتن «پس تو باختی...» دکتر ودیعی، شُکّه میشدم.
بعد از آن که در ترم 3، به مسئول آزمایشگاه بافت استاد نوری عزیز گفتم میخواهم پروفسور سمیعی شوم، از دستم ناراحت شد و جواب داد: «دکتر رستگار، پروفسور سمیعی توی زمان خودش و با امکانات خودش، پروفسور سمیعی شده است. شما اگر در این قرن، با این امکانات و استعداد باز هم بخواهی پروفسور سمیعی بشوی که زندگی را باختهای. شما باید خیلی بهتر از او بشوی.»
یاد حرف دکتر محمدجواد رستگار کازرونی3، میافتم که یک بار در مطبش به من گفت:
«لعنت بر شاگردی که از استادش بهتر نشود.»
امروز، هر وقت میگویند: «پس میخواهی پروفسور سمیعی بشوی.» جواب میدهم: «من میخواهم از او، خیلی بهتر بشوم.»
راستی، تو میخواهی چه کاره شوی؟ ;)
-------------------------------------------------------------------------------------
1. دکتر غلامرضا ودیعی، استاد همیشه همراه و نازنینم که بسیار از ایشان درس گرفتهام. او را یکی از نعمتهایی میدانم که خداوند به من روزی داده است.
2. دکتر مینو سپهرپور، دکتر علیرضا ترابی، دکتر دانیال خوشسرور، دکتر رضا سیفوریپور
3. دکتر محمدجواد رستگار کازرونی. متخصص جراحی. از عموزادگان پدربزرگم که هر از گاهی به دیدنش میرفتم. وی در خرداد 98، در سن 103 سالگی دار فانی را وداع گفت.
باشه فهمیدیم تو هم اسپایدرمن هستی .🕷🕸
پ.ن: قشنگ معلومه یک جمله از متنت رو نخوندم 😂😂😂