لاینگیری با امیرمحمد | روماتولوژی فقیهی
..::هوالرفیق::..
این از آن پستهای «یهویی» است. باید ثبتش میکردم. این ماه قرار بود بخش عفونی را بگذرانیم. اما با توجه به شرایط جدید، که فرمولهای دنیا را به هم ریخت، فرمول آموزش پزشکی دانشگاه ما را هم کمی (و فقط کمی) لرزاند. بخش عفونی ما به داخلی تبدیل شد و این ماه را روماتولوژی فقیهی افتادم.
روماتولوژی از آن رشتههای جدید و با کلاسی هست که بیمارانش فوق تخصصی هستند و البته در آن بیشتر تشخیص داریم تا درمان. از این بابت خیلی خوشحال نبودم که در یک بخش فوقتخصصی داخلی افتادم. اما روز اول بخش متوجه شدم که بخش، عمومی (General) است. یعنی علاوه بر بیماران روماتولوژی، بقیه انواع بیماران داخلی را هم آنجا بستری میکنند.
***
با 8 روز کشیک، روزهای رفتن به بیمارستان شروع شد.
ماه پیش بخش جراحی بودم. چقدر ایستگاه پرستاریِ داخلی با ایستگاه پرستاریِ جراحی متفاوت است. از زمین تا آسمان. حالا دارم برای «تاثیر رشته، محیط و اساتید بخش بر روی رفتار پرستاران» مدل سازی میکنم.
دکتر حیدر باصری، رزیدنت بخش، که اولین بار همدیگر را در ایستگاه قلبِ امتحان مقدمات دیده بودیم. امتحان مقدمات عملی بود و باید معاینات قلب را روی یک مولاژ انجام میدادیم. تنها چیزی که یادم رفت آن بود که دستکش نپوشیده بودم. حتی طبق روند اصلی کار، سلام و احوالپرسی گرمی هم با جناب آقای مولاژ انجام دادم. یادم میآید که به او گفتم: «خوب دکتر جان، چطور بود؟» و بعد از این که یک سِری آیتم را در برگهای علامت زد با لبخند به من گفت: «نوزده چطور است؟ راضی هستی؟ :)»
امروز این را برایش تعریف میکردم و با هم میخندیدیم.
یکی دیگر از نکات جذاب این بخش برای من، اکسترنهایش هست. دوستانی که تا ماه پیش به عنوان استیودنت با هم کار میکردیم و خلاصه پرونده (Green Sheet) مینوشتیم حالا به عنوان سرپرست ما در بخشها هستند و باید برای خارج شدن از بخش با آنها هماهنگ کنیم. این تجربه، یک رابطهی بین-انسانی جدیدی بود که تا امروز تجربهاش نکرده بودم.
از راست به چپ: دکتر فاطمه لطافت (اکسترن)، دکتر اشرف روشنفکر (اکسترن)، دکتر فائزه افرایی (اکسترن)، استاد دکتر محمدعلی نظرینیا (فوقتخصص روماتولوژی)، دکتر حیدر باصری (رزیدنت)، دکتر ساحل عظمت (اکسترن)، دکتر فائزه کلانتری (اکسترن)
هر روز کارهای بخش حدودهای ظهر، حداکثر تا ساعت 1 تمام میشود. و متاسفانه ماندن بیشتر هیچ بار آموزشی بیشتری برای ما ندارد. امروز داشتم آخرین خلاصه پروندهی یکی از بیمارانم که داشت مرخص میشد را مینوشتم که یک دفعه یک نفر سلام گرمی کرد. امیرمحمد2 بود. خیلی خوشحال شدم. همیشه دیدن یک چهره آشنا در فضای سرد بیمارستان، آن هم بیمارستان فقیهی، یک نعمت است؛ مخصوصا اگر آن آشنا «دوستت» هم باشد.
+ داری گرینشیت مینویسی؟ :)
- سلام امیرمحمد! آره، آخریشه.
+ کمک نمیخوای؟
- مرسی! :)
+ زودی تمامش کن تا با هم بریم ناهار...
***
کمی زودتر از من رفت و من کمی بیشتر با داروهای بستری بیمار بازی کردم. توی دوران کرونا اگر دنبال چیزی نباشی، یادگیری هم وجود نخواهد داشت. تمام شد و تماس گرفتم؛ هماهنگ کردیم. رفتم خوابگاه. قرار بود به استیودنتهای جدید معاینه فیزیکی (Physical Exam) بیمار را یاد بدهد. چه فرصتی از این بهتر.
این ماه، امیرمحمد اینترن بخش جراحی است. وارد بخش جراحی شدم. . اتاق پزشکان را پیدا کردم. سه نفر دورش حلقه زده بودند. با ورود من و یک نفر دیگر، حالا پنج استیودنت شده بودیم و آماده یادگیری معاینات شکم. اما گول خوردم. داستان از شرححال گیری (History Taking) شروع شد. باید اعتراف کنم که مرور چند باره مطالبی که قبلا آنها را فرا گرفتهای باز هم آموزش دارد. تازه بعد از 3 سال، کار با نرمافزار MedScape را یاد گرفتم. و بعد از آن معاینه شکم.
معاینه را روی یکی از بیماران بخش تمرین کردیم. بیمار جالبی بود. از ما یک درخواست بیشتر نداشت. یک قرص قهوهای رنگ که معجزه میکند...
راست هم میگفت. رزیدنت بخش درباره این دارو، مثال «آب روی آتش» را زد و همه خندیدیم. از آن خندههایی که بعد از فهمیدن جدی بودن یک ماجرای مسخره اتفاق میافتد.
حالا دیگر بچهها همه خسته شده بودند و میخواستند بروند. کمی در رو دربایستی با امیرمحمد هم قرار گرفته بودند. اما خستگی غالب شد و بخش خلوت شد.
من ماندم و امیرمحمد. به سمت بخش «جراحی 1» میرفتیم که از من پرسید: «تا حالا لاین3 گرفتی؟» گفتم نه. «دوست داری بگیری؟» و حالا داشت میخندید. به پرستار بخش گفت: «هر چی لاین و نمونه آزمایش داری بده که میخواهم استیودنتهایم دستشان راه بیوفتد!»
پرستار گفت: ساعت 5 میتوانم لیست را به شما بدهم.
تا ساعت پنج، حدود یک ساعت و ربع مانده بود و حالا من دو دل بین رفتن و ماندن بودم. وارد بخش جراحی 2 شدیم و همین درخواست را از پرستار آنجا داشتیم. او گفت حدود 4:30 میتوانم به شما بدهم. باید کارهای بخش را تمام کنم.
نه حالا که التماس میکنی خودت انجام بدهی و باید در نوبت بمانی.
..::این را هزینهای برای یادگیری یک کار مهم و ارزشمند در نظر گرفتم::..
خیلی فکر کردم که بروم و فردا صبح انجام دهم یا بمانم. دیدم پیش امیرمحمد ماندن، و غلبه بر فشار ناشی از انجام یک کار جدید به رفتن و استراحت کردن میارزد.
ماندم.
از سه بیمار آن بخش، هیچ کدام به من نرسید. همه را خود پرستار گرفت و به ما آموزش داد. ساعت حدود 5 شد که تلفن امیرمحمد زنگ خورد. پرستار «جراحی 1» بود که لیست را آماده کرده بود.
امیرمحمد گفت: «تو زودتر برو و شروع کن. من کارهایم را تمام کنم میآیم.»
اصلا دوست نداشتم اولین کارم را تنها باشم. میخواستم صبر کنم تا با هم برویم. اما میدانستم که باید با «کله» وارد همان چیزی شوم که از آن نگرانم. پس رفتم.
***
آنجا پرستار بهم گفت: «تا حالا که لاین گرفتهای؟» گفتم: «نه، اما تئوریاش را میدانم» کمی ناراحت شد و گفت: «ای بابا! میخواستم کار را کلا بسپارم به شما که دیگه صدام نزنید. من حوصله یاد دادن ندارم اگه نتونی لاین بگیری ازت میگیرم و خودم انجامش میدهم.» و بعد خندید.
برای من خندهدار نبود. پس نخندیدم. فقط گفتم: «ببین! اومدم که یادش بگیرم.»
یک برگه به من داد که اسم 11 نفر روی آن بود. 9 لاین و 2 نمونه گیری خون. بعد با هم رفتیم توی اتاق دارو و جای همه چیز را به من نشان داد.
«دکتر جان! اینجا سرنگ 5 سیسی، و اینجا 10 سیسی. لولههای آزمایش اگزالات این سبز رنگها و نمونه کلات (Clot) این زرد رنگها. آنژیوکتها هم باید صورتی بگذاری برای بیماران. این هم پنبه و این هم الکل. موفق باشی! ;)»
نگاهی به لیست کردم. تصمیم گرفتم از نمونه اگزالات شروع کنم. خون گرفتن از لاین گرفتن برایم راحتتر به نظر میرسید. بیمار یک پیرمرد 80 ساله بود که خوابیده بود. 80 ساله یعنی حتما رگ را خراب میکنی.
بیدارش کردم. برایش توضیح دادم که چرا بیدارش کردم. حالا او آماده بود و من هنوز نیاز داشتم خودم را آماده کنم:
«اول تورنیکت (Tourniquet) را ببند و دستش را خوب نگاه کن.» اینها را با خودم گفتم و روی دست راست بیمار تورنیکت را بستم. بیمار به من نگاه میکرد. بقیهی بیماران اتاق هم همین طور. من هم داشتم عرق میکردم. رگ خوب هم پیدا نمیشد و من هم آمده بودم که حتما انجامش دهم. فضا خیلی ساکت بود. بعد از پیدا نکردن رگ، ساکتتر هم شده بود. پس به پیرمرد قصهی ما گفتم: «حاجی، رگ دستت خوب نیست.» و بهم گفت: «ممنونم.» فهمیدم اصلا نشنیده چه گفتم. بلندتر تکرار کردم و حالا فقط نگاهم میکرد. دیدم باز کردن سر صحبت فایدهای برای شکستن این سکوت ندارد. آن قدر زیاد بود که صدای من هم در حجم آن گم میشد. سکوت را میگویم.
دست دیگر را امتحان کردم. بدون تورنیکت. رگهای خوبی داشت اما زیردست سر میخورد. خوشحال بودم که رگها را به خوبی میبینم. امتحان کردم و نشد.
دو باره با یک سرنگ دیگر امتحان کردم؛ شد. به سختی شد. خیلی خوشحال بودم. پیرمرد اما به جلو نگاه میکرد. هیچ نشانهای از درد در او ندیدم. شاید هم ترسیده بود. نمیدانم. نگاهی به برگه کردم و نمونه دوم را انتخاب کردم. میخواستم برای گرفتن لاین، امیرمحمد هم به من برسد.
فرد دوم خانم مُسنّی بود که زیر دستگاه تنفس (Ventilator) بود. اهل آبادان و فارسی صحبت نمیکرد. عربی صحبت میکرد. دو نفر همراه داشت. گرفتن خون با حضور همراه سختتر است. برای این که به خودم آرامش دهم به همراههان گفتم اگر حالتان بد میشود نگاه نکنید. آنها هم محکم گفتند: «نه بابا. شما راحت باش.» و من نا «راحت»تر از همیشه...
اینبار بدون خطا با سرنگ 10 سیسی خون را گرفتم. اعتماد به نفسم بیشتر شد. امیرمحمد از راه رسید و سرنگ پر خون را در دستم دید و آفرینی گفت. حالا انگار که انرژی دوباره گرفته باشم از او خواستم که در گرفتن لاینها همراهم باشد.
لاین اول را گرفتیم. دوم را هم. سومی هم به خوبی... و بعدی و بعدی. دو یا سه تا را هم امیرمحمد گرفت. هم برای تمرین دوباره و هم زنده شدن یاد دوران بخش بیهوشی. از تمام بیماران تنها لاین نفر آخر را خراب کردم. دو بار تلاش کردم و هر دوبار رگش پاره (Rupture) شد. از او عذرخواهی کردم و از پرستار خواستم که او لاین را بگیرد.
انگار که جان دوبارهای گرفته باشیم؛ پر انرژی از بخش خارج شدیم.
حالا امیرمحمد بیشتر از دوران بخش بیهوشی و خاطرات خوبش میگفت. و من میدانستم آن انرژی مثبتِ ناشی از بلد بودنِ «گرفتن لاین یک نفر» چه حس خوبی دارد.
پینوشت: چند بار خواستم به امیرمحمد بگویم که یک عکس یادگاری از امروز بگیریم اما توی یک شرایط اورژانس! بود که باید حتما خودش را به جایی میرساند. ;)
جای عکس را خالی میگذارم که یک روز دیگر عکس بگیریم و اینجا قرارش دهم.
(عکس یادگاری به یادِ روز لاین گرفتن. امیرعلی و امیرمحمد)
------------------------------------------------------------------------------------------------
1. اتاق کنفرانس بخش ریه بزرگتر و دلبازتر بود، رفتیم اونجا عکس بگیریم.
2. دکتر امیرمحمد قربانی (+)
3. گرفتن رگ بیماران برای تزریق سرم و دیگر مایعات.
سلام
واقعا خوش بحالتون که میتونستید از کسایی مثل دکتر قربانی یادبگیرید.نتورک اطراف ادمواقعا در روند کارهاش و شخصیتش موثره