حرم میری گندم یادت نره!
..::هوالرفیق::..
+ سلام، آقای رستگار؟
- سلام، خواهش میکنم، درخدمتم.
+ از دفتر نهاد رهبری دانشکده خدمتتون تماس میگیریم. توی قرعه کشی سفر مشهد اسم شما در اومده، تمایل دارید شرکت کنید؟
من که قلبم تند تند شروع کرده بود به تپیدن، انگار که امام رضا ع صدام رو شنیده باشه؛ به دقیقه نکشیده بود که گفته بودم: «آقا نکنه با ما قهری صدامون نمیکنی؟!»
- ععععع...
+ هزینه سفر 50 هزارتومن هست و با قطار سفر می کنیم انشاالله، هتلش هم نزدیک حرم هست. انشاالله هفته اول ترم میریم.
- کلاسامون شروع میشه اون موقع غیبت کنیم مشکلی نیست؟!
+ نگرانش نباشید، نامه میدیم بهتون!
- عععععع....
+ میخواین روش فکر کنید بهمون خبر بدید.
- بله چشم، ببخشید شما؟ به چه شمارهای تماس بگیرم؟
+ شهسوار هستم. همین شماره ای که بهتون تماس گرفتم. فقط لطفا سریع خبر بدید چون ظرفیت محدوده.
- مثلاً تا کی؟
+ تا یک ساعت دیگه خوبه... ممنونم.
***
انگار همین دیروز بود که با آقای شهسوار صحبت میکردم و قبلش با امام رضا...
یک ساعت فرصت داشتم که به رفتن فکر کنم و از قبل میدانستم که جواب چه بوده است. فقط در شوک مواجهه قرار گرفته بودم. به اولین چیزی که فکر کردم این بود که به پدرم تماس بگیرم. تماس گرفتم و شرایط رو گفتم و گفت: «این که خیلی عالی هست حتما برو.» و من تنها چیزی که میخواستم شنیدن همین صحبت از دهان یک فرد دیگر بود...
***
شبِ قبل از رفتن به شروع ترم و کلاسهای بافت شناسی و آناتومی قلب فکر میکردم که قرار بود غیبت کنم و از دست بدهم. داشتم از روی لیست وسایل را چک میکردم: مسواک، حوله، مایو برای سرزمین موجهای آبی، لباس گرم، کلاه، کارت بانکی، شناسنامه و کارت ملی و...
صبح به سمت ایستگاه قطار حرکت کردیم. هیجان مسافرت یک طرف و هیجان قطار یک طرف دیگر. اولین بار بود که می خواستم با قطار سفر کنم و این اوج هیجان بود برای من. به آنجا رسیدیم و پیاده شدم. بابا هم پیاده شد که با من وارد ایستگاه بشود و خیالش راحت شود. آنجا بود که فهمیدم یک سری از بچهها هم اسمشان در قرعه کشی در آمده است. سعید، امیرحسین، حامد، حسین، وحید، محمد، و اون! یکی محمد و محمدرضا. دو نفر از دوستان لبنانی هم با ما بودند یکی اسمش رضا بود و یکی را الان به خاطر ندارم.
کمی صحبت کردیم و از تماسهایی که بهمون گرفته شد و تصمیمات بعدش و کلاسهای هفتهی اول دانشگاه حرف زدیم. بعد به سرزمین موجهای آبی فکر کردیم و سرسرههایی که قرار بود سوار بشویم.
آقای شهسواری آمد. با برادرش. هر دو هم مسئول نهاد بودند. یکی بچههای بومی و یکی بینالمللی! بلیطها را به ما دادند و به سمت قطار حرکت کردیم.
***
تصورم از قطار، قطار هاگوارتز بود. کوپههای بزرگ و جادار. چیزی که باهاش مواجه شدم کمی متفاوت بود. راهروهای آن خیلی باریک بود و یک نفر هم به زور رد میشد. کپه ها زیاد بزرگ نبود و هر کدوم برای 4 نفر آماده شده بود. دستشویی آن هم یک کپهی جدا بود که به درد قطار در حرکت میخورد چرا که در حالت ایستاده، همهی مایحتوی روی ریل قطار توی همان مکان میریخت. از سوراخ بزرگش میشد ریلها را بشماری.
یک کپهی دیگری هم وجود داشت که شبیه به رستوران در آمده بود و در آنجا میتوانستی غذا سفارش دهی که با توجه به قیمت ها هیچ کداممان حتی فکر سفارش هم به سرمان نزد.
سفر شروع شد. من و سعید و امیرحسین و محمد کیا یک کوپه را انتخاب کردیم. البته حقیقت ماجرا این بود که هیچ تفاوتی نداشت کدام کوپه رو برداریم چون همیشه همهی بچهها با هم توی یک کوپه بودیم و داشتیم خاطره میگفتیم یا جوک میگفتیم یا میخندیدیم یا تلوزیون میدیدیم یا بازی میکردیم.
یک بازی روی گوشی همه مون نصب بود که بُمبی صداش میکردیم. چقدر سعید توی این بازی خوب بود و چقدر این بازی خاطره انگیز و بینظیر بود.
جای خواب جالبی هم داشت. تخت های تا شو، دو طبقه میشد و من طبق معمول طبقه بالا را انتخاب کردم برای خوابیدن.
یادم میآید شب موقع رفتن همه کنار هم نشسته بودیم و اسم بازی می کردیم. به این صورت که یک نفر اسمی را میگفت و با حرف آخر اون اسم، نفر بعد 10 ثانیه فرصت داشت که اسم بعدی را با حرف اول مشابه شروع کند: کسری، یاسین، نیما، آرمیتا، آریانا، آذر، راضیه، هدا، آرین، نادر و...
یکی اسمهای خانمها خاطره ساز شد که افراد مختلفی را به بچهها نسبت میدادن طبق روال شیطنتهای همیشگی که: «فلانی این همه اسم با «ن» شروع میشه حتما باید میگفتی فلانی...؟!» و حسابی میخندیدیم. یکی هم حدودای ساعت 12 شب بود که یک پیرمرد بیچارهای آمده بود و دم در اتاق ما ایستاده بود و به همهی ما لبخند میزد. توی این حین و بین، به امیرحسین بیشتر نگاه میکرد و این وسط همهی ما هم افتاده بودیم به خنده و اذیتش میکردیم؛ هر کار کردیم از آنجا نرفت. یادم هست آخر سر در اتاق را بستیم و قایمکی از پشت پرده راهرو قطار را نگاه می کردیم، تا یک نیم ساعتی همان جا با عصایش و البته لبخندش ایستاده بود.
***
1
اتاق هتل هم همین اوضاع بود. فرقی نداشت که کدام اتاق را انتخاب می کردیم؛ نهایتا همه ی ما در طول روز با هم در یک اتاق بودیم. بازی پرسپولیس و استقلال آن سال را فراموش نمی کنم. چنان سر و صدایی به پا کرده بودیم که سه بار از حراست به ما زنگ زدند که بچههای خوب دارید چه کار می کنید؟!
2
کلاس های خیلی خوبی برگزار میشد که در اکثر آنها همه خواب بودیم.
جدا از شوخی کلاسها واقعا جالب بود. یکی از آنها با آقای «سعید عاکف» بود. نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک. کتابش را خریدم اما امضا نگرفتم.
3
صبحانههای آنجا خودش یک داستان دیگر و روایت دیگر میطلبد. همه چیز بود و به صورت سلف سرویس. یعنی یک سینی بزرگ هاتداگ سرخ شده، یک سینی بزرگ نیمرو، کره، مربا، خامه، شکلات و نان تازه، چایی، شیر تازه، نسکافه همه چیز بود و از هر چیز میتوانستی بینهایت برداری. (یاد داستانهای بهشت میافتادم که زیر درختان نهرهایی از عسل جاری است که میتوانی از آن هر چقدر میخواهی بنوشی)
4
«حرم میری گندم یادت نره»
در راههای رفتن به سمت حرم امام رضا، این جمله را حامد آنقدر قشنگ با لهجه ادا میکرد که همه با هم میخندیدیم. هر بار به اندازه جذابیت دفعهی اول: از ته دل، با تمام وجود.
5
(این خاطره را نمیتوانم اینجا تعریف کنم؛ اسمِ شبش! میشود: «غسل ارتماسی کُتلِتی»)
***
روز 26 بهمن بود که رفته بودیم امام رضا و خیلی خلوت بود و اکثر مغازه ها بسته بود. اگر اشتباه نکنم جمعه بود یا یک روز تعطیل رسمی. یکی دو نفر از بچه ها از ما جدا شدند و گفتند که یک کار واجب داریم و باید بریم. گفتم منم با شما میام؛ گفتند نه تو باید همین جا بمانی و دو سه نفر دیگر از بچه ها بهم گفتند که اره بابا کجا میخوای بری بیا بریم موزه و لذت ببریم.
موزه خیلی جالبی بود، تابلوهای مختلف، فرشهای مختلف. تقریباً با تمام آنها عکس گرفتیم. کنار تمام آنها هم نوشته شده بود: «عکس گرفتن ممنوع»
بچه ها حدودای ساعت 2 میخوابیدند و من به قول خودشون مثل مرغ زودتر میخوابیدم؛ یعنی حداکثر ساعت 10 شب. آن شبِ بعد از موزه بچه ها من رو با زور بیدار نگه داشتند و گفتند که ساعت 12 شب یک جلسه مهم قرار است برگزار بشود. من هم لباس رسمی خودم را پوشیده بودم و همه با پیژامه داشتند به جلسه میآمدند. مکان جلسه سلف هتل بود.
و من مدام از سعید سوال می پرسیدم که جلسه به این مهمی که میگید چرا پیژامه پوشیدید خودتان؟!
کی جلسات مهم را در سلف می گیرد؟!
جواب های این طور میشنیدم که «چقدر سوال می پرسی» و «لابد خواستند یک پذیرایی مختصری هم بکنند.»
حالا همه آنجا بودیم و منظورم از همه، همهی دوستانِ همکلاسیام بود نه همه افراد شرکت کننده در دوره و من هنوز نفهمیده بودم چه خبر هست تا این که کیک تولد روز میز را دیدم، من را نشاندند و حامد عزیز آستینهایش را بالازد و راحت بخشی از کیک را به سر و صورتم مالید؛ مثل بنّایی که دارد درز دیوارها را با سیمان سفید با دقت هر چه تمام تر پر می کند.
این تولد به همراه تمام خاطرات خوشی که در طول این سفر مشهد برایم اتفاق افتاد بی شک یکی از بهترینهای دفتر خاطرات زندگیام هست...
پینوشت: عکسها خیلی زیاد هستند و همگی هم خاطره انگیز اما فقط همین تعداد را قرار دادهام.
..::پست در دست ویرایش است::..
واو از این خاطرات دوران دانشگاه
انگار زندگی به قبل و بعد دانشگاه قبول میشه
خصوصا با خوابگاهی ها