بخش مراقبتهای ویژه قلبی (CCU) | فقیهی
..::هوالرفیق::..
چند روزی مانده بود که بخش رادیولوژی تمام شود. قرار بود امتحان پایان بخش را بدهیم. حالا روز دومی بود که مادرم از شدت تب و لرز خوابش نبرده بود. چون بقیه مشکلی نداشتند، هیچ کدام احتمال را بر کووید (COVID) نذاشتیم. از طرفی توی پیک چهارم بودیم و من میترسیدم که تست بدهد، حالا اگر کووید نباشد و به خاطر تست در معرض قرار بگیرد چه. سه روز بعد از آن دیدم که امیرحسین، برادرم هم دارد سرفه میکند. حالا نگرانتر شده بودم. رنگ صورت پدرم خیلی خوب نبود اما هیچ چیز نمیگفت. چند باری هم پرسیدم که «حالت خوب است؟ احساس بدن درد، تنگی نفس نداری؟» او هم «مثل همیشه» میگفت: «خوبم.» یادم نیست چه روزی بود اما بعد از ظهر بود که پدرم مرا صدا زد و گفت: «کسری! بیا که دیگر نمیتوانم بایستم...!»
اینجا قبول کردم که بالاخره، کووید سراغ ما هم آمد. خیلی مرموزانه و آرام و ساکت... اما طوفان عجیبی را به پا کرد. در این پست قصد ندارم در این مورد صحبت کنم، این مربوط به سه ماه قبل میشود؛ اما مقدمهای بر ماجرایی است که میخواهم تعریف کنم.
***
در دانشگاه علوم پزشکی شیراز، بخش قلب را اکسترنها میچرخانند (Extern-based Service). در سه بیمارستان میتوانی درخواست (Request) بدهی که وارد روتیشنها بشوی. بیمارستان قلب الزهرا، بیمارستان نمازی و بیمارستان فقیهی. هر کدام یک سری ویژگی دارد که با توجه به اینها معمولاً بچهها تصمیم میگیرند: یکی اساتید این بیمارستانها، یکی تنوع بیمارانی که به هر کدام مراجعه میکنند، سختی کار، تعداد کشیک، مسافتی که تا خانه یا خوابگاه دارد و البته توی دوره کووید، خود کووید هم یکی دیگر از فاکتورها شده بود.
من الزهرا را انتخاب کرده بودم، توی روتیشن بچههای خودمان، با استاد کجوری. اما زمانی که این داستان کووید برای خانواده پیش آمد، کار پدرم به بستری کشید و او را در بیمارستان فقیهی بستری کردیم. از آن جایی که واقعاً شرایط برایم قابل پیشبینی نبود میدانستم که باید حضور کامل داشته باشم پس درخواست خود را تغییر دادم و انداختم فقیهی. بخش CCU فقیهی.
از راست به چپ: دکتر یاسین ایوبی کشکولی (رزیدنت)، خودم، استاد دکتر وحید جرئت، دکتر حسین اسدی (اکسترن)
خاطرات بیمارستان فقیهی علارغم تمام نقاط منفیاش برایم جالب و خوشایند شده است. اولین مسئلهی آن پرستاران محترمی بودند که سعادت آشنایی با آنها را داشتم. خانم باغبانی عزیز که سر پرستار (Head Nurse) آنجا بود و باید بگویم که به اندازه یک اتندینگ توانایی اداره بخش را داشت. حضور او در بخش بزرگترین دلگرمی برای همه ما بود. خانم لطفی، خانم جهانمهین و خانم قلندری که عموماً اینچارج شبها بودند یک تیم خوش اخلاق و شاد را در عین تمام سختیها میساختند.
با رزیدنتهای باحالی آشنا شدم. دکتر محمد کشاورز که به نوعی مسئول تمام اکسترنها بود. از آنهایی بود که در این روزگار هم مسئولیتپذیر بود، هم دلسوز، هم باسواد، هم پیگیر. دمش گرم. دکتر دیگری بود که در یکی از کشیکها با او آشنا شدم، متاسفانه الان حضور ذهن ندارم که اسمش را بنویسم. عجب انسان بزرگ و فرهیختهای بود. (بعد از این که اسمش را به یاد بیارم بیشتر از او مینویسم.)
استادمان آقای دکتر وحید جرئت بود که دلسوزیاش برای بیمارانش الگو بود. هنوز شبی را که به بخش تماس گرفت و گفت گوشی را به اکسترن کشیک بدهید و صفر تا صد بیماران را از من گزارش گرفت را فراموش نکردهام.
و مهمتر از همه، بچههای روتیشن موازیمان که برای اولینبار تجربه گذراندن بخش مشترک را با آنها پیدا کردم1. حسین عزیز که در کشیک آخر با هم در یک قاب عکس ایستادهایم، کسی بود که رفتارش به من انگیزه میداد؛ انگیزه برای مطالعه بیشتر، دقت بیشتر روی بیماران و استفاده حداکثری از منابعی که در اختیار داریم2.
در این ماه با میثم آشنا شدم - همراه یکی از بیمارانم، پسری دلسوز و وفادار که همه جوره برای مادرش مرام گذاشته بود. اینقدر پیگیر بود که تمام داروها، اصطلاحات و مکانیزمها را سرچ کرده بود و کامل خوانده بود. بعضی سوالاتی که از من میپرسید آنقدر تخصصی به نظر میرسید که من از او با خنده عذرخواهی میکردم و اجازه میخواستم که بروم و دقیق مطالعه کنم که بتوانم به او جوابی علمی بدهم. حالا میثم هم یکی از دوستانی هست که با هم در ارتباط هستیم. امیدوارم که مادرش همیشه سلامت باشد و دیگر کارش به CCU و اتاق عمل نکشد.
***
بخش CCU، بخش خوبی است که هر لحظه میتواند بد بشود. یعنی الان که بیمارانت را ویزیت میکنی و مانیتورینگ را چک میکنی، همه چیز خوب (Stable) هست. وقتی یک لحظه به خوابگاه میروی، به تو تماس میگیرند و میگویند بیا که مریض از دست رفت.
به خاطر کووید بخش دوم CCU را بسته بودند و هر از گاهی به دلیل ارجاع بیماران بیشتر، مجدد آن را باز میکردند. یادم هست که در کشیک سوم، کارهای بخش CCU 1 را تمام کرده بودم و طبق روال معمول بالا سر بیمارانم احوالشان را میپرسیدم؛ کمی بیشتر به آنها نزدیک میشدم. اعتقاد دارم که این مسئله هست که به داروها و مداخلات کمک میکند که اثر خود را بگذارند.
حالا داشتم به سمت CCU 2 میرفتم که یک دفعه پرستار پشت سرم داد زد: «دکتر! دکتر...! بیا که بیمار وی تَک3 (VT) کرد!» با سرعت برگشتم بالای سر بیمار، به اولین چیزی که فکر میکردم این بود که باید ظاهر خود را آرام و مطمئن نشان دهم؛ در آن لحظه همه دارند به تو نگاه میکنند. پرستارها، بیمار و حتی بیماران دیگر. این یکی از بزرگترین احساسهایی هست که اگر در جایگاه یک پزشک باشید آن را تجربه میکنید: «مسئولیت»
حالا دست بیمار را گرفته بودم و داشتم به او اطمینان خاطر میدادم که نگران نباش، من اینجا کنارت هستم - البته که میدانستم «منی» وجود ندارد. در این حین به رزیدنت - دکتر رهبریان - تماس گرفتم و از او خواستم خودش را برساند. از پرستاران هم خواستم مقدمات شوک دادن را آماده کنند (DC Shock). بعد از آن تماس گرفتم که تکنیسین نوار قلب بیاید و یک نوار قلب (ECG) فوری بگیرد. در تمام مدت «سعی» خودم را میکردم که آرام و مطمئن به نظر برسم هر چند که درونم آشفته بود. نمیدانم باید به جایی برسیم که درون و بیرونمان یکی شود، یعنی سراسر اطمینان و آرامش باشیم، یا این آشفتگی را برای همیشه باید داشته باشیم.
رزیدنت رسید و هیستوری اولیه را به او دادم و او تصمیم گرفت به بیمار شوک بدهد. به او یک آرامبخش کوچک زدیم که درد کمتری حس کند، مقدمات را آماده کردیم و شوک داده شد.
نمیدانم به خاطر دیدن فیلمهای سینمایی بود یا واقعا فضا ایجاب میکرد... وقتی که شوک داده میشود، چند لحظه تا شروع دوباره ضربان قلب فاصله میافتد. در آن فاصله یکی از کمیابترین سکوتها را تجربه میکنید. همه دارند به مانیتور نگاه میکنند، رزیدنت هنوز دستگاه شوک را در دست آماده دارد، پرستار، آماده آوردن وسایل احیا هست. انگار که حتی بقیه بیماران هم درد خود را فراموش میکنند و منتظرند که صدای دستگاهِ همسایه خود را مجدد بشنوند. من میتوانم قسم بخورم که حتی قلب همگی ما هم یک لحظه از تپش میایستد که بتوانیم صدای قلبی که باید دوباره شروع به تپیدن کند را با اطمینان بالاتری بشنویم و همهی اینها شاید تنها در یک ثانیه طی میشود.
و بعد دستگاه، ضربانِ قلب را نشان میدهد و حالا تازه میفهمی که بقیه هم مثل خودت نفسهای در سینه حبس کردهشان را رها میکنند.
***
دوست دارم تک تک بیمارانم که با ایشان زندگی کردهام را اینجا بنویسم، هم مادر میثم، هم آقایی که فرزندانش او را ترک کرده بودند و چند ماهی بود در آسایشگاه زندگی میکرد، هم آن پدربزرگی که دو هفته بستری مانده بود که باتری قلبی برایش پیدا شود، و چقدر این آدم با حیا بود؛ از ادبِ نگاهش هنوز هم شرمنده میشوم. کارم این بود که روزی سه بار از او عذرخواهی کنم که از دستم بر نمیآید کارش زودتر انجام بشود.
روزهای کشیک هر زمان آزادی که پیدا میکردم وارد بخش «داخلی 5» میشدم و به پدرم سر میزدم؛ و روند درمانش را پیگیری میکردم. بیشتر پیش او مینشستم و به حرفهایش گوش میدادم. حالا انگار که بیشتر قدر این لحظات را حس کرده باشم، داشتم به حرفهایش گوش میدادم. از طرفی مامان و امیرحسین هم بودند، درسته که کارشان به بستری نکشیده بود اما الان دیگر میدانم که فردی که کووید میگیرد چقدر به تو نیاز دارد که کنارش باشی و این اتفاق مهم به خاطر شرایطی که در آن قرار داریم، کمتر مورد توجه قرار میگیرد.
***
بخش قلب برای من بیشتر با خاطراتش گذشت و کمتر توانستم روی درسهایش تمرکز کنم. با آن که خاطرات خوبش خیلی بیشتر از بقیه خاطراتش بود اما حاضر نیستم که دوباره تکرار بشود. شاید این حرف هم از جهاتی درست بوده باشد که:
-------------------------------------------------------------
1. دکتر حسین اسدی، دکتر اشرف روشنفکر، دکتر فاطمه توکل، دکتر هانیه لطافت
2. منظورم از منابع: زمان، انرژی، حضور استاد و بیمارانی که میشود روند درمانشان را دلسوزانه پیگیری کرد و در عین حال یاد گرفت.
3. Ventricular Tachycardia، یا همان افزایش ضربان بطن
از همینجا بهت خسته نباشید میگم یا بهتره بگم پر توان باشی کارک عزیز و مهربان
واما ادرسم الان دیگه وارد بیان شدم
پ ن : وبلاگم تار عنکبوت بسته