هرگز (Never) | شما «هرگز» پزشک نمیشوید
..::هوالرفیق::..
ساعت حدود 8 شده بود. تازه رسیده بودم اول بیمارستان خلیلی. از آنجا پیاده به سمت بیمارستان نمازی حرکت میکردم. مثل روتین همیشه به چند مورد فکر میکردم. استاد چه ساعتی میرسد؟ رزیدنتمان چه شخصیتی خواهد بود؟ تیم اینترنهای کشیک چطور هستند؟ اصلا همهی اینها یک طرف، وقتی ساعت نزدیک 8 هست و بخش در بیمارستان نمازی قرار دارد اولین سوالی که به دنبال جوابش میگردی این است: «بخش کجاست؟!» هر چه باشد نمازی قبل از آن که یک بیمارستان باشد؛ یک کشور! است.
حالا ساعت هشت و پنج دقیقه بود و من به صورت غریزی مسیر بخش جراحی را انتخاب کردم. در راه رزیدنتی جلوتر از من راه میرفت که از نوع قدم برداشتنهایش و به در و دیوار نگاه کردنهایش فهمیدم که در مسیریابی از من هم استیودنتتر هست. بیمارستان به آن بزرگی، هیچکس دیگری نبود که بخواهم از او سوال بپرسم. انگار همه قرار گذاشته بودند راس ساعت هشت و پنج دقیقه توی راهروها آفتابی نشوند. نکند سائلی! بخواهد سوال بپرسد.
به طبقه اول که رسیدم یادم آمد یک بار برای مهر کردن برگ دیالیز بیمارم به طبقه دوم، بالای سرِ بخشِ جراحی وَسکولار (Vascular Surgery) رفته بودم. پس بدون سوال پرسیدنی به سمت طبقه دوم، راهپلهها را در پیش گرفتم.
راهپلهها...
نمیدانم چرا آن لحظه دیالوگی از انیمیشن شرک را زمزمه میکردم؛ آنجا که «خره» (Donkey) در قلعه اژدها، مسیرش از شرک جدا شده بود؛ قرار گذاشته بودند که شرک، اژدها را پیدا کند و خره، «راهپله» را. و به خودش میگفت:
«میدونم اگر راهپلهها رو پیدا کنم، چه کارشون کنم. ازشون میرم بالا!»
پینوشت: عکس خوبی از سکانس راهپله پیدا نکردم. جایی که به خودش لقب سلطان پلهها میدهد! (Stairmaster)
و حالا داشتم به سمت طبقه دوم میرفتم و میگفتم: «میدونم اگر راهپلهها رو پیدا کنم چه کارشون کنم...!»
***
اولِ طبقهی دوم، تابلوی بخش گوارش را دیدم. نگاهی به ساعت انداختم. حالا ساعت هشت و ده دقیقه بود. وارد ایستگاه پرستاری شدم. سلامی کردم. سرپرستار (Headnurse) آنجا «بیطرف» نام داشت. هر چند که اصلاً بیطرف نبود و یک سوگیری (Bias) خاصی توی رفتارش با افراد داشت. یکی از رزیدنتها را دیدم. روی روپوشش تَگ «دکتر فرّخی» خورده بود. رفتم جلو و احوالپرسی گرمی کردیم. گفتم استیودنت گوارش هستم. پرسید «یک یا دو؟». یک لحظه فکر کردم «اسمِ شب» پرسیده است. بعد یادم افتاد که دو سرویس گوارش در این بخش حضور دارند. گوارش 1 و گوارش 2.
وقتی فهمید یک هستم، گفت: «پس استیودنتهای دو کجا هستند؟» و خندید. حالا دیگر خیالم راحت شده بود. پس هنوز استیودنتها نرسیده بودند؛ حداقل نصف آنها. و دیگر این که رزیدنت ما هم نیامده بود.
***
دو خانم دکتر1 از راه رسیدند. دیدم با دکتر فرّخی خوش و بِشی دارند. شنیدم که گفتند ما بخش غدد با شما بودیم. رزیدنت هم آنها را شناخته بود و حالا بدون آن که بداند سرویس یک هستند یا دو به آنها گفت میخواهم CVP بیمار را چک کنم. بریم تا با هم انجام بدهیم. من هم سریع خودم را جمع و جور کردم و همراهشان وارد اتاق شدم.
قبلاً یک بار در بخش جراحی، CVP بیمار را چک کرده بودم. از یکی از رزیدنتهای سال یک جراحی یاد گرفته بودم. اما باید اعتراف کنم وقتی دکتر فرّخی داشت توضیح میداد، آنقدر دقیق و کامل بود که احساس کردم هیچ وقت حتی کلمهی «چکِ CVP» را نشنیده بودم. وقتی گفت کی میخواهد انجام بدهد سریع جلو رفتم. وسایل را به دستم داد و حالا دقیقتر توضیح میداد.
+ خوب چرا اصلاً باید CVP را چک کنیم...؟
- (یکی از خانم دکترها) میخواهیم ببینیم که بیمار چقدر مایع عقب است.
+ درسته! یا این که شاید زیادی مایع به بیمار داده باشیم و لازم باشد سرم او را کم کنیم...
توضیحات را یکی یکی میگفت و من اجرا میکردم. یادم هست عدد خطکش 16 شد که برای بیمار زیاد بود و باید مایع دریافتی را کم میکردیم.
به خودم میگفتم: «سالی که نکوست از بهارش پیداست.» هنوز وارد بخش نشده بودم و اولین یادگیری (Teaching) برایم اتفاق افتاده بود. به خودم گفتم: بریم که بترکونیم! (Let's Rock).
یکی دیگر از استیودنتها از راه رسید. دکمههای روپوشش را نبسته بود. تیشرت قرمز رنگی پوشیده بود. سلامی کردم و به انگلیسی چیزی گفت. خندهام گرفت. هنوز نمیدانستم که این استیودنت قرمز پوش هم قرار است در سرویس یک باشد و ده روزِ خاطره انگیز را با هم رغم بزنیم: دکتر احمد نظرزاده.
***
وارد اتاق کنفرانس شدم. رزیدنت ما، خانم دکتری، خسته از کشیک شب قبلش، آنجا نشسته بود. خوشحال بودم که قرار است از فردا، رزیدنتها عوض بشوند.2 کاری به خستگی او ندارم، اما تعریفی هم ازش نشنیده بودم.
هر چه ایستادیم استاد ما نیامد. استاد سرویس دو، آقای دکتر فتاحی آمدند و راند را هم تمام کردند و باز هم استاد ما نیامد. رزیدنت خسته به او تماس گرفت و استاد گفته بود: «مگه امروز راند با من بوده؟!»
حالا همه باید منتظر میشدیم که چند ساعت دیگر استاد از راه برسد. گویا خارج از شهر هم بود. استاد رسید، سریع هم رسید. در اتاق کنفرانس، مشخصات سه بیماری که در بخش داشتیم را کامل در دفترش نوشت. اولین بار بود که میدیدم استادی مینویسد! بعد هم که تمام شد گفت انشاءالله راند اصلی را از سهشنبه شروع میکنیم. علت را پرسیدیم. گفت: فردا وورکینگ راند (Working Round) انجام میدهم3 که اول بیمارانم را کامل بشناسم. دوشنبهها بیمارستان نیستم. پس سه شنبه اولین راند اصلی را خواهیم داشت. من و مهدی و احمد هم که امتحان اخلاق پزشکی داشتیم، به استاد گفتیم که یکشنبه را نباشیم مشکلی ندارد؟ جواب داد: نه بابا! چه اشکالی دارد. شما از هفت دولت آزادید.
***
سهشنبه صبح، حدود ساعت 7:30 بود که رسیدم پشت در اتاق کنفرانس. صدا میآمد. احتمالاً همه داخل بودند. در را باز کردم. رزیدنت جدید نشسته بود و داشت با اینترنها بیماران را بررسی میکرد. لحن صدا و هیبتش را دوست داشتم. باید اعتراف کنم که در اولین نگاه به خودم گفتم: «بدبخت شدیم. این از اون رزیدنتاست...»
همه بودند. و من فقط استیودنتها را میشناختم. سری به نشانه سلام تکان دادم. فضا به نظر سنگین میآمد. صندلی کنار رزیدنت اولین جایی بود که دیدم - و البته تنها جایی هم شد که در اتاق کنفرانس مینشستم.
رزیدنت سینیور4 ما، دکتر محمدحسین جمالی، یک فرد خوشتیپ، ورزش کار، مودب5، خوش برخورد، خوش لباس، دقیق و باسواد بود. اصلا همچین رزیدنتی تا امروز نداشتم. این اندازه پروفشنال (Professional) بودن را فقط در کتابهای علمی-تخیلی و فیلمهای سینمایی دیده بودم.
روز اول روی صندلیِ کنار رزیدنت نشستم، و به خاطر شخصیت او، تا آخرین روز بخش، باز هم همانجا مینشستم.
آنقدر با همه - دانشجویان، بیماران - خوب برخورد میکرد که دیدن همان رفتار برای آن که بگویم این بخش برایم یادگیری داشته است کافی بود.
ما استیودنتها و رزیدنت، هر روز بعد از راند، راجع به یک بیماری شایع با یکدیگر صحبت میکردیم و قرار هم گذاشتیم که این جلسات را در اسکایپ ادامه بدهیم.
دو رزیدنت جونیورِ باحال هم داشتیم که چند ماه بود وارد دوره تخصص داخلی شده بودند. راستش روز پنجم این را متوجه شدم. قبل از آن فکر میکردم اینترن هستند. خانم دکتر رسولی اصل و خانم دکتر امیدی.
در یک کلام، تیمی که با آن افتاده بودم، عالی بودند.
***
شخصیت استاد برایم جالب بود. جالب و ماندگار. استاد «دکتر سید محمد کاظم حسینی اصل» شخصیت محکمی داشت:
دلسوز بود. آنقدر دلسوز که به من انگیزه میداد.
باسواد بود. آنقدر با سواد که از خودم خجالت میکشیدم.
پیگیر بود. آنقدر پیگیر که دلگرم شدم که هنوز هم چنین افرادی در سیستم وجود دارند.
عاشق بود. آنقدر عاشق که به تمام رفتارش جهت داده بود.
روز اول به ما گفت؛ من آمدهام که انگیزه را در شما بیدار کنم وگرنه علمی ندارم که بخواهم به شما بیاموزم. خودتان از من باهوشتر هستید و همه چیز را مطالعه میکنید.
او میگفت من تمام اطلاعات بیمارانم را در دفترم یادداشت میکنم که هم بهتر یادبگیرم هم حین پیگیری بیماران چیزی را فراموش نکنم. گاهی هم در روزهای تعطیل دفترهایی که نوشتم را ورق میزنم و مرور میکنم.
به ما میگفت همیشه یادگیری را دوست داشتم. اصلا HLA6 من به پول درآوردن نمیخورد. تازه بعد از گرفتن فوقتخصصی امتحان USMLE داده بود.
از خاطراتش برایمان میگفت و همه میخندیدیم. و در بین همهاش نکتهای برای یادگیری وجود داشت.
***
به ترتیب از چپ به راست: دکتر رسولی اصل (رزیدنت)، دکتر امیدی (رزیدنت)، دکتر محمدامین نیسی (اینترن)، دکتر محمدحسین جمالی (رزیدنت)، دکتر مهدی زندوی (استیودنت)، خودم، دکتر سارینا پورجعفر (استیودنت)، دکتر ارشادی (اکسترن)، دکتر مریم نعمتی (استیودنت)، دکتر احمد نظرزاده (استیودنت)، دکتر محمد شریفیپور (اینترن)، دکتر نیوشا فخری (اکسترن)
در عکس جای استاد دکتر سید محمد کاظم حسینی اصل که تشریف نداشتند خالی است.
همچنین جای دو دوست بزرگوار دیگر در عکس خالی است: خانم دکتر وَثاقی و خانم دکتر کیمیا محمدی.
به تاریخ 10 آذرماه 1399
روز جمعه رزیدنت سرویس مقابل، خانم دکتر نیکفرجام وارد اتاق کنفرانس شد و گفت: چرا برای استاد «ناپلئونی» نمیگیرید. همه با تعجب گفتیم: «چرا ناپلئونی؟» گفت: «کلید استاد در ناپلئونی هست.» بین صحبتهاشون گفتند البته خودم «شکلاتی» دوست دارم. به شوخی گفتیم پس کلید شما هم شکلاتی است. همه خندیدیم.
وسط این صحبتها یک دفعه دکتر جمالی گفت: «پس انشاالله شنبه با رمز «یا زهرا» عملیات را شروع میکنیم.»
***
خانم دکتر پورجعفر، زحمت کشید و روز یکشنبه کیک خرید. با چای و نسکافه. جعبه را گذاشته بودیم روی میز که اولین چیزی باشد که استاد میبیند. استاد هم تا دید، با لهجهی شیرین تُرکیاش گفت: «ناپلئونی هست؟!» و یک دفعه یخ همگی شکست و افتادیم روی خنده.
سعی کردیم با رعایت پروتوکلهای بهداشتی، در اتاق کنفرانس GI Round را شروع کنیم. میدانید دیگر؟ سعی! کردیم. ;)
باید اعتراف کنم که آن روز، یکی از ماندگارترین روزها بود. بعد از آن که تمام شد؛ استاد ایستاد و گفت: «دیروز اون آقای دکتر7 به من گفت ما تازه استیودنت شدهایم؛ چه پیشنهادی برای ما دارید. من که اصلاً در جایگاهی نیستم که بخواهم توصیهای بکنم برای همین امروز میخواهم به عنوان هدیه، یک جمله برایتان بنویسم.»
ماژیک را برداشت و گفت آن زمانها یک کتاب معاینه بالینی وجود داشت8 که اولش با این جمله شروع شده بود:
این را بر روی تخته نوشت و در تفسیر آن اضافه کرد:
روزها برای بیمار دیدن است. باید به بالین بیمار رفت، پیگیر آزمایشهایش شد، عکسهای رادیولوژیاش را بررسی کرد، و در مورد مسائلی احتمالیاش فکر کرد و جست و جو کرد. روز برای «درگیر بیمار شدن» است. درسخواندن برای شبهاست. حتماً میدانید که در متون انگلیسی هر وقت از کلمهی هرگز (Never) استفاده میشود یعنی نویسنده خیلی به حرفش مطمئن بوده است. اگر روز درس بخوانید و شب بخوابید، شما «هرگز» پزشک نمیشوید. این هم هدیه امروز من به شما.
***
خوبی دوران کرونا در آموزش پزشکی ما این است که روزهای غیر موظفیات را هر بخشی که خواستی میتوانی بروی. حالا یکی از معدود بخشهایی که در لیست مراجعاتم قرار گرفته است، بخش گوارش با راند استاد حسینی اصل میباشد.
پینوشت: آشپزی احمد چقدر خوب است. روز آخری خودش برایمان نان پخته بود. عجب نانی.
پینوشت 2: کیفیت عکس آخر، باعث شد آخرین چیزی که در موردش صحبت کنیم بهترین گوشیهای روز بازار باشد.
--------------------------------------------------------------------
1. دکتر مریم نعمتی و دکتر سارینا پورجعفر
2. معمولاً اول هر ماه رزیدنتها جابهجا میشوند.
3. وورکینگ راند تفاوتش با راند آموزشی این است که خیلی سریع انجام میشود و نکات آموزشی بالای سر بیمار مطرح نمیشود.
4. سینیور (Senior) همان سال بالایی است. جُونیور هم میشود سال پایینی. مِدیور! چیزی بین این دو است.
5. این را بارها گفتهام اما چون مهم است باز تکرار میکنم. منظور از «مودب»، پسر/دختر خوب و ساکتی بودن نیست. مودب به فردی میگویند که «ادبدان» است. یعنی آداب را میداند: آداب معاشرت، آداب درس خواندن، آداب رانندگی و... حالا دیگر باید بدانید که وقتی مینویسم فلانی مودب رانندگی میکند یعنی چه.
6. منظور این است که این ویژگی ذاتاً در «ژِن» من وجود ندارد.
7. اشاره به احمد.
8. Hutchison's (+)
با عرض سلام و ادب خدمت جناب آقای رستگار
اول اینکه پزشکان صبح ها با بیماران امتزاج می یابند و شب ها درس میخوانند پس چه موقع فرصت می کنند بخوابند؟!(گویی HLA بنده و امثال منی که روزی ۱۰ ساعت هفت پادشاه را خواب می بینیم به این حرفه نمی خورد.)
دوم اینکه یک بار در سایت جناب قربانی خواندم که دانشگاهی که در آن درس می خوانیم مهم نیست اما با احترام می خواهم با ایشان مخالفت کنم(گرچه حق دارید در دل بخندید که این جوجه را چه کار با امیرمحمد قربانی نکته سنج.)دانشگاهی که درآن درس می خوانیم مهم است نه از حیث درس و استاد،گایتون همه جا گایتون است و استخوان لگن هم همه جا استخوان لگن،بلکه از حیث افرادی که در آن دانشگاه با آنها آشنا می شویم.خداوند این توفیق را به بنده داد که از مدخل دانشگاه با افرادی چون شما و امیر محمدقربانی آشنا شوم و ازتان بیاموزم همانگونه که شما از اساتید خود می آموزید.
بیش و پیش از هرچیز خسته نباشید(یا با تاسی از خودتان خسته نمانید)