اولین کشیک 24 ساعته | اتفاقات ENT
..::هوالرفیق::..
+ برای فردا آمادهای؟
- (ارسال چندین ایموجی خنده)
اتفاقاً منم الان میخواستم همین رو ازت بپرسم!
+ (ارسال چندین ایموجی خنده در پاسخ به این حرف)
- آره، آمادهام. چه چیزایی با خودت میخوای بیاری؟
+ اسکراب!
- اون که واجبه. من کتاب میارم که بخونم.
+ من چون شنبه امتحان دارم، مطالب درسی مربوط به امتحانم میارم که بخونم. اینبار هیچ چیز دیگهای با خودم نمیارم!
- اها، راستی تو پُست-کشیک1 امتحان داری. شب برو بخواب من جات وامیستم.
+ (چندین ایموجی قلب در واکنش به این مرام!)
اینها بخشی از چت واتساپ من و علی2 بود که شب قبل از اولین کشیک با هم داشتیم. به او قول داده بودم که اولین کشیک 24 ساعته را با هم باشیم. از مدتها قبل به من گفته بود که هیجان اولین کشیک را دارد و من اصلاً اون هیجانی را که باید نداشتم!
+ ایشالا فردا میبینمت داداش (Victory sign).
***
صبح زود با تاکسی رفتم سمت بیمارستان نمازی. اول صبح یک کار کوچک در آنجا داشتم. بخشِ گوش و حلق و بینی (ENT) در بیمارستان خلیلی بود؛ کارم که تمام شد پیاده به سمت خلیلی حرکت کردم.
از نمازی تا خلیلی پیاده حدوداً 10 دقیقه راه هست. هر دو بیمارستان به هم چسبیدهاند تقریباً.
نسیم سرد صبح، صورتم را قلقلک میداد. سعی میکردم طبق قولی که به خودم داده بودم از روی عادت پیادهروی نکنم - یعنی با بیتوجهی به محیط اطراف «مسیر را با متمرکز شدن بر روی مقصد» از دست ندهم.
پس به درختها نگاه کردم، بوی چمنهای خیس خوردهی حیاط را قایمکی استشمام کردم و به گنجشکهایی که با هم بازی میکردند لبخند میزدم.
به اتفاقات بیمارستان رسیدم. وارد شدم و از نگهبانی مسیر اتفاقات ENT و خوابگاه را پرسیدم. اول رفتم سمت اتفاقات، هیجان دیدن مکانی که قرار بود در آن کشیک بدهم برایم بیشتر از مکانی بود که قرار بود استراحت کنم. سه خانم دکتر آنجا بودند؛ دو نفر اکسترن که قبلاً آنها را در بخشهای دیگری دیده بودم و یکی که بعداً متوجه شدم رزیدنت سال یک بوده است؛ خانم دکتر صالحی.3
مسیر خوابگاه هم جالب بود: «مستقیم اولین راهرو سمت راست را وارد میشوی و از پلهها بالا میروی.» تا اینجایش را نگهبان گفته بود. یکی دو تا پیچ 90 و 180 درجه! را هم باید رد میکردی تا به تابلوی «خوابگاه اکسترن و اینترن» برسی.
باید اعتراف کنم اگر علی را آنجا نمیدیدم احتمالاً وسایلم را زیر همان تابلو پارک میکردم. در نگاه اول، درِ اتاق مخفی بود. تمام مسیر فکر کردم که در هاگوارتز دنبال مسیر مورد نظرم میگردم.
نمیدانم چرا وقتی «در» را دیدم، اولین چیزی که به خودم گفتم این بود: «خوبه که حداقل یک کانِکسی را برای ما آماده کردند».
***
در اتفاقات من و علی و خانم دکتر پورمحمدی و رزیدنت پُست کشیکمان، دکتر صالحی، سر ساعت حضور داشتیم. پرهام با یکم تاخیر رسید.
رزیدنت از ما پرسید که کشیک چندم هستید؟ ما هم خندیدیم و گفتیم اولین کشیک زندگی! او هم با ما خندید و گفت حالا همه چیز را برایتان میگویم. رو کرد به من و گفت: «من فعلاً میرم سرِ راند. بیماران را از ساعت 9 ویزیت میکنیم اگر کسی آمده و اورژانس نبود به من تماس نگیرید لطفاً، بر میگردم.»
سری به نشانهی «خیالت راحت» تکان دادم و رفتم سمت میز که با وسایل از نزدیک آشنا بشوم. فکر کنم 30 ثانیه شد (یا همین حدودا) که دکتر صالحی برگشت و گفت: «خُب...» با تعجب گفتم: «نمیخواستین برید راند کنید مگه؟!» گفت: «تمام شد!» و بعد همه خندیدیم. وسط خندیدن گفتم: «چقدر سریع بود!» او هم با ما خندید و گفت: «راندهای ENT همین است دیگر...»
بعد متوجه شدم که هیچ بیمار بستری در «بخش» ندارند، و در آن لحظه فقط یک بیمار در اتاق شماره 2 اتفاقات بوده که همان را دیدند. دلیل آن راندِ فستفوتی همین بود.
به قول علی گفت: «فکر کنم اینها در راندهایشان یک سلام و احوال پرسی با مریضها میکنند و بر میگردند.»
+ این کُوتِر (Cutter) هست برای سوزاندن رگها در خونریزیهای فعال (Active)، کار زیدنت هست البته. فقط گفتم دستگاه را بشناسید! (قبلاً در بخش جراحی کوتر را دست گرفته بودم و در foot amputation بیمار به رزیدنت کمک کرده بودم) این هم الیگیتور هست برای در آوردن اجسام خارجی از گوش یا حلق، مثل خار ماهی؛ اگر شانس بیاورید کِیسش را میبینید. (و من به وضعیت اقتصادی امروز و توانِ مالیِ خرید ماهی فکر میکردم.) از این اسپکولومها برای معاینه بینی استفاده کنید و این طور در دست بگیرید. آن دستگاه ساکشن هست...
پ.ن: افکتها کار عکاس هست.
***
حالا ساعت حدود 9 شده بود و هنوز بیماری مراجعه نکرده بود. رزیدنت کشیک ما خانم دکتری به اسم «کشاورز» بود که هنوز نرسیده بود؛ گویا حدود ساعت 10:30 قرار بود برسد. تا آن لحظه هم خبری از بیمار نبود. شاید یک نفر. دکتر کشاورز رسید و گفت بچهها امیدوارم یکیتون خوش کشیک باشید! منم گفتم: «بد کشیکی خودت رو به اسم ما تمام نکنی فقط!» به غیر از خودش و دکتر صالحی بقیه نخندیدند. فکر کنم بچهها چنین مکالمهای بین اکسترن روز اول با رزیدنت کشیکش را رایج نمیدانستند.
خانم دکتر کشاورز عزیز، همه چیز را به ریز برایمان توضیح داد؛ و در طول آن روز با صبر تمام با همه ما برخورد کرد. و باید اعتراف کنم که تازه متوجه شدم وقتی میگویند فلانی بد کشیک است یعنی چه!
روز، روزِ شلوغی بود...
***
صبح، بیشتر موارد پیگیری یا همان Follow Upها آمدند. بیشتر در آوردن مِشهایی که قبلاً برایشان گذاشته شده بود و یا روز پنجم بعد از ضربه به بینیشان بود. سر ظهر خلوتتر شد و رزیدنت به ما گفت تقسیم کنید بین خودتون تا ساعت 5. ما هم دو تا دو تا ایستادیم. ساعت پنج که برگشتم اورژانس جای سر خاراندن نبود. بیمارانِ چشم هم زیاد بودند4 (زیادتر از ما).
بیماران ترومایی زیاد داشتیم، در نتیجه بخیه هم زیاد داشتیم. بعضی از کیسهایی که برایم جالبتر بودند:
1
سه پسر بچه داشتیم که جسم خارجی توی بینیشان بود. یکی از سپیدان آمده بود و کشمش در بینی سمت راستش کرده بود. خیلی رفته بود بالا و دیده نمیشد. با گریههایی که پسر بچه میکرد کار واقعاً سخت بود. همهی ما تلاش کردیم اما نشد. آخر رزیدنت آمد و اول برای بچه پنبهی آغشته به لیدوکائین و فنیلافرین گذاشت. بعد از آن کار کمی راحتتر شد. این باعث شد که دو نفر دیگری که ساعت 11 شب و 4 صبح آمدند را بتوانیم خودمان انجام دهیم.
2
ساعت حدود 12:30 شب بود که مادری سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: «کمکم کنید!» تا نگاهش به ما افتاد انگار که یک آرامش خاطری پیدا کرده باشد یک دفعه افتاد به گریه. میدانی کدام گریهها را میگویم دیگر؟ از آنهایی که وقتی شرایط سخت هست و فقط خودت هستی، نمیشکنی؛ یا بهتر بگویم: نباید بشکنی. حالا که داستان تمام میشود این حق را به خودت میدهی که حالا سرت را بگذاری روی شانهی دوستی و حسابی گریه کنی.
حالا او ما را دیده بود که به استقبالش میرفتیم و احساس کرده بود که حالا دیگر میتواند گریه کند.
دختر بچهای آرام بود که صورتش پر از خون بود. لبِ بالا سمت راستش یک پارگی بزرگ داشت. مادرش میگفت داشت در خانه بازی میکرد که سرش میخورد به بوفهی شیشهای و شیشه میشکند. لب او هم پاره میشود.
از او خواستم که حالا که دخترش آرام است و به او نگاه میکند گریه نکند و قوی باشد؛ او هم سریع خودش را جمع و جور کرد. اسمش را پرسیدم. گفت: «کَمَند».
حالا رفتم سراغ کمند:
+ سلام کمند خانم. خوبی عزیزم؟
سری تکان داد. دست کوچکش را گرفتم.
+ لبت را به من نشان میدهی؟
خیلی آرام دهانش را باز کرد. مادرش ناخودآگاه آرام و بیصدا مجدد گریه کرد.
+ دندانهایت را هم ببینم...
دهانش را کمی بیشتر باز کرد و دندانهای جلوییاش را نشانم داد. میخواستم مطمئن بشوم که زمین خوردگیاش آسیبی به دندانها و یا زبانش وارد نکرده باشد.
مادر نگران زیبایی صورت کمند بود و آرام گریه میکرد.
3
جوانی که پیشانیاش با قَمه5 در دعوا چاک خورده بود. خونریزی فعال داشت. در دو مرحله کارش را انجام دادیم. اول با کمک دکتر کشاورز سر رگها را کوتر (Cutter) کردیم. او بایپولار (Bipolar) را در دست داشت و من پدال را فشار میدادم. حسِ «اولین اسکراب» را ناخودآگاه پیدا کردم. بعد که خونریزی کنترل شد رفتیم سراغ بخیهزدنها؛ دو لایه زیرپوستی (با نخ ویکریل) و یک لایه هم سطحی. یک لایه زیرپوستی و نصف سطحی را من زدم و بقیه را آقای یزدانپرست، مسئول اتاق بخیه آنجا.
***
یکی از دوستانم که در ساختن تجربهی خوب اولین کشیک برای من نقش کلیدی را بازی کرد، دوست و برادرم دکتر مهدی کاواری بود. امروز فقط همین جمله را مینویسم که ثبت بشود؛ شاید یک روز در مورد این نقش کلیدی در یک پست جداگانه بنویسم.
از راست به چپ: دکتر علی ترمس، دکتر پرهام اسکندرزاده، خودم
-----------------------------------------------------------------------
1. یعنی بعد از کشیک.
2. دکتر علی ترمس، دوست و برادر عزیزم.
3. خانم دکتر صالحی که در کشیک سوم، دعوتمان کرد که بعداً به یزد برویم. هم آش مخصوصشان را امتحان کنیم و هم صحرانوردی را.
4. اتفاقات بخش گوش و حلق و بینی (ENT) و چشم، هر دو در یک راهرو هستند.
5. به چاقوهای بزرگی که در دعوا استفاده میشود، میگویند.
خیلی خیلی ممنونم از پاسخ کاملی ک دادین بم...
ان شاءالله ک از آسمون خدا برا خودتون و عزیزانتون بارون موفقیت و سلامتی و شادی و رضایت بباره
مرسیی دکتر💓🙏🏻