کارک نوشته‌ها

مغزنوشته‌های یک ذهن مریض

کارک نوشته‌ها

مغزنوشته‌های یک ذهن مریض

کارک نوشته‌ها

اثر پروانه‌ای گروه آریان | کلید سُل

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۳۳ ق.ظ

..::هوالرفیق::..

انگار که همین دیروز باشد، صحنه‌اش کامل جلوی چشمانم هست. با شهریار1 ویدئو کنسرت گروه آریان را میدیدیم؛در یکی از آهنگ‌هایی که اجرا کردند کریس دی‌برگ (Chris DeBurgh) هم در جمع‌شان بود و یکی از آهنگ‌های معروفش2 را می‌خواندند. توی یکی از آهنگ‌ها حرکت دست گیتاریست گروه، به همراه ژست نشستنش و آرامشی که هنگام تک‌نوازی داشت همه‌ی وجودم را تسخیر کرده بود. اگر بگویم آن قطعه (Track) تک‌نوازی‌اش را بیش از هزاربار دیدم و سیر نشدم زیاد هم دور از واقعیت نگفتم (یعنی آن که کمی دور از واقعیت گفتم!)

***

هشت سال بیشتر نداشتم که موسقی را شروع کردم. روز اول را به خوبی به یاد دارم. آموزشگاه موسقی ماهور، رفتیم آنجا و پدرم گفت: «این بچه‌ی ما می‌خواهد گیتار بزند!» منشی، خانم زرّین‌بال، از پشت صندلی‌اش بلند شد و همین طور که به جلو خم می‌شد پایین را نگاه کرد که ببیند چه کسی را می‌گفتند؟!

عمویم به شوخی همیشه می‌گفت: «گیتار کسری از خودش بزرگ‌تر است.»

 

منتظر استاد ماندیم تا از کلاس بیرون بیاید و تست استعدادیابی بگیرد. استاد بابک واثقی عزیز که هنوز با او در ارتباط هستم؛ اولین چیزی که بهم گفت این بود که دستانت را افقی بگیر و کامل همه‌ی انگشتانت را از هم باز کن تا ببینم...

+ دستات برای گیتار زدن کوچیک هستند هنوز! حالا بزار یک تست هم بگیریم؛ هر آهنگی را که میزنم باهاش دست بزن، اوکی؟

- اوکی!

آهنگ اول را خوب دست زدم، آهنگ دوم، سوم و چهارم را هم... آهنگ پنجم ضدضرب داشت و اولش نتوانستم آهنگ را درک کنم اما آن را هم درست انجام دادم. دقیقا یادم می‌آید که همان روز یک خواهر و برادر هم آمده بودند که گیتار را شروع کنند، حتی یک آهنگ را هم نتوانستند درست (و روی ریتم خودش) دست بزنند که استاد به مادرشان گفت: «یک چند ماهی بروند و تنبک کار کنند، یا بلز؛ که راه بیوفتند بعد می‌توانند گیتار را شروع کنند...»

+ بسیار خوب اسمت چی هست؟

- کسری!

+ چرا می‌خوای موسقی کار کنی؟

- از ارگ زدن و پیانو خوشم میاد.

+ خوب، برو ارگ بزن! چرا اومدی گیتار؟!

+ گیتار را هم دوست دارم...

لبخند استاد واثقی را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ که بعدش گفت: «بسیار خوب، برو بازار انقلاب یک گیتار، دفتر نُت پنج خط، کتاب مِل‌بِی و یک مترونوم بگیر تا از هفته‌ی دیگر شروع کنیم!»

***

موسقی را می‌فهمم و می‌دانم که موسقی هم مرا میفهمد. از همان هشت سالگی تمام خشم‌ها، ناراحتی‌ها، خوش‌حالی‌ها و تنهایی‌هایم را با این گیتار پر می‌کردم. یکی از هنرآموزان اسمش «کاوه» بود که به نظرم همان سال‌ها رفت آمریکا. خواهرش «آیدا» هم گیتار می‌زد. هر دوشان خیلی از من بزرگ‌تر بودند. نه اصلا بگذار این طور بگویم، آقای واثقی همیشه بهم می‌گفت:

«تو جوون‌ترین شاگردی هستی که تا حالا داشتم.»

این کاوه جلو جلو آکوردها و ریتم‌ها را به من یاد می‌داد چرا که همیشه از روی کتاب نُت، نواختن و ملودی را تمرین کردن، حوصله‌ام را سر می‌برد. که البته امروز ارزش آن تمرین‌ها و نُت‌ها را بهتر می‌فهمم...

اولین ریتم 2/4 بود و اولین آهنگ این طور شروع می‌شد:

نمی‌دونم هم زبونم، که کدوم حرف تو رو آزورد؛ یا کدوم ترانه‌ی من تو رو مثل گلی پژمرد
نمیدونم مهربونم که چی گفتم تو شنیدی؛ چه خطایی سر زد از من که تو از من دل بریدی
اگه روزی تو نباشی...

روزی که ریتم‌های بُوسُونُووا را هم یادگرفتم به روشنی روز به یاد دارم...

توضیحات تصویر: دست نوشته آهنگ «نمی‌دونم هم‌زبونم» در دفتر نُت

***

اولین کنسرتی که اجرا کردم با دوستم ادیب3 بود؛ آهنگ «بارون دونه دون» از رضا صادقی که تغییر یافته‌ی «گل گلدون من» سیمین قانم بود؛ و یک همنوازی داشتیم: پدرخوانده (God Fother) از کتاب رویای پاییزی.

یک کنسرت را در خود آموزشگاه با استاد اجرا کردیم.

یک کنسرت را هم با خانم اسماعیلی‌پور در آموزشگاه شطرنج بازان برتر اجرا کردیم.

کنسرت بزرگ سالن احسان اما تجربه‌ی دیگری در رزومه‌ی زندگیم رقم زد؛ اسم دوستم کورش4 بود؛ آهنگ اسپانیایی کنسرت را با هم خواندیم! از این کنسرت خیلی راضی نبودیم، صداهای بلندگو خوب تنظیم نبود. اشکالی هم ندارد، قرار نیست هیچ لغزشی در پیمودن مسیرهای یادگیری نداشته باشیم حتی اگر آن لغزش هنگام برگزاری کنسرت در سالن احسان اتفاق افتد.

***

آن روز را هم یادم نمی‌رود: بر روی بالکن بازی می‌کردم که گوشی‌ام زنگ خورد، روی صفحه نوشته شده بود: «آقای واثقی» یعنی چه کاری می‌توانست با من داشته باشد آن موقع صبح؟!

+ سلام کسری خوبی؟ یک گیتار5 برایت انتخاب کردم که توی کنسرتِ احسان با اون بزنی. برو فلان مغازه‌ی بازار انقلاب و بگیرش!

و هنوز هم یادآور این خاطره همان هیجانی را در من ایجاد می‌کند که آن روز داشتم. الان که دارم این متن را می‌نویسم، همان گیتار جلویم ایستاده و من دارم بهش لبخند می‌زنم.

توضیحات تصویر: کتاب‌های مِل‌بی (Melbay)، دفتر نُت، نُت ملودی دِسپرادو (Desperado)

امیدوارم که استاد واثقی عزیزم همیشه سلامت و موفق و شاد باشد. همچنین همه‌ی دوستانی که توی متن از آن‌ها یاد شد،

مخصوصاً:

همه‌ی آن‌ها...!

----------------------------------------------------------

1. پسر دایی عزیزم، دکتر شهریار حسن‌نیا

2. the Words I Love You

3. ادیب یگانه

4. بهش لقب «کورش ابی» دادیم؛ چرا که صدای خوبی داشت.

5. YAMAHA CG131S

نظرات  (۱)

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»

 

راستی پستی که در قسمت رفقا گذاشتی رو دیدم، هر روز که میگذره بیشتر میفهمم که چیز های بیشتری دست من نیست، که انتخابش نکنم و خودم رو رها کنم یکی از مثال های برجسته این مهم میتونه دیدن تو امیر علی کسری کازرونی کارک من  در ان شب به یاد ماندنی باشد.

از اینکه دیدمت و همه چیز و همه معادلات رو بهم زدی ممنونم.

پاسخ:
«یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
میزنم زمین هوا میره
نمیدونی تا کجا میره
من این توپو نداشتم
مشقامو خوب نوشتم
بابام بهم عیدی داد
یه توپ قلقی داد»

ببخشید سعید جان، بعد از خواندن دیدگاه بسیار ارزشمندت، احساسی شدم و می‌خواستم یک شعر در جواب شعر تو بگویم. اولین چیزی که به ذهنم رسید را برایت نوشتم!

واقعا هر چی این زندگی پیش میره متوجه میشم که هیچ چیز دست ما نیست؛ خیلی دوست دارم اینجا بیشتر بنویسم اما دارم کارک‌نوشته سعید کعبی را آماده می‌کنم؛ آنجا ادامه‌‌اش را خواهم نوشت. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی